رضا هدایت
نقاشی، داستان، شعر و عکس
Tuesday, September 8, 2009
اصفهان
از سفرهای خوبم در تابستان سفری بود که به اصفهان داشتم و مهمان دوستم نازیلا سمیعی و رامین رضا زاده عزیز بودم و از میزبانی و محبت بی دریغشان کم نگذاشتند . عصر ها میرفتم نقش خانه ققنوس که آنجا خانم سمیعی مشغول آموزش نقاسی به کودکان است و الحق یکی از مربیان خوب برای کودکان است و به قول خودش بودن در کنار این بچه ها برایش دنیاست. بچه ها هم دوستش دارند و فضا بسیار بسیار صمیمی بود خانه ای قدیمی با تاکی تنیده به تنه تیرکها و آب پاشی های عصرها آنجا دلنشین و فرح بخش می کند طوری که دامنگیر است و توان دل کندن از آنجا تقریبا نا ممکن .برای تمام بچه های نقش خانه ققنوس آرزوی سلامت و شادکامی دارم و سپاس ازدوستان خوب و مهربانم
لا
دستها رو به خورشید
خورشید پشت به غروب ابدی می تابد مدام
مرگ گهواره را می گسترد
گهواره به دیوار می خورد
مرگ سر شکسته
ناله می کند
تسلیم تسلیم
گههواره می لنگد می لولد
کودک می گرید
مردم مویه می کنند
عر عر می کند الاغ
کودک به خاک میرود لابلای لا اله الا الله
مرگ گهواره را می گسترد
گهواره به دیوار می خورد
مرگ سر شکسته
ناله می کند
تسلیم تسلیم
گههواره می لنگد می لولد
کودک می گرید
مردم مویه می کنند
عر عر می کند الاغ
کودک به خاک میرود لابلای لا اله الا الله
برگ
گهواره بوی خون دارد
مرگ روی پل عابر راهگیری می کند
چراغها خاموش
بهار بی باران
ماه پشت ابر می تابد
کودک گریه اش را به صوت می نوازد
گربه چشمانش را با پشت دست می لیسد
در حضور سگ
سنگ روی سنگ لیز می خورد غلت میزند
غبار گلو را می آزارد
سرفه آنقدر کوتاه است که گوش نمی بیند
بطری ها ردیف شده اند
آب غوره ها رنگ باخته اند
گیاه به گناه رویش معترف است
افغان
فغان
فغان
من افغانم
افغانستان
شیوا را به توپ می بندند بودا را به صلیب
طالبان می مویند
بر بالش پرنیان
مرگ گور است و گهواره
مرگ را و ما را
فغان
من افغانم
افغانستان
شیوا را به توپ می بندند بودا را به صلیب
طالبان می مویند
بر بالش پرنیان
مرگ گور است و گهواره
مرگ را و ما را
Labels: poet
Monday, September 7, 2009
هنر
آوار غروب بر بالهای چیده ی کبوتر
روی دیوار
گربه تیز چنگ ونیم خیز
طوفان ترس
گلو می فشارد
روی فاجعه
پرده ی سیاه
لیک تا بامداد بیش نمی ماند پرده
حاشا ز قتلی که شب بر آن بگذرد
گربه به صحنه بر میگردد و درمانده میماند
هنر صحنه گردان دائم است
روی دیوار
گربه تیز چنگ ونیم خیز
طوفان ترس
گلو می فشارد
روی فاجعه
پرده ی سیاه
لیک تا بامداد بیش نمی ماند پرده
حاشا ز قتلی که شب بر آن بگذرد
گربه به صحنه بر میگردد و درمانده میماند
هنر صحنه گردان دائم است
Labels: poet